دل گشادم من به رویت تا تو آغازم کنی
هر نفس در شادی و غم تو مرا شادم کنی
آنقدر وابسته و سرمست از رویت شدم
که در این بی پرده دنیا چون دو واژه گم شدم
حال در دین و مسیحیت تو را طی میکنم
در غریبانه ترین حالت به تو فکر میکنم
جسم و روحم در میان نان و نخ آمیخته شد
این غریبه چشم بست و بر دلت وابسته شد
کاش پایانم نباشی و مرا شادم کنی
هر نفس در شادی و غم تو مرا شادم کنی...