گردونه

ای ساحل رسیدن،این موج خسته دریاب !

گردونه

ای ساحل رسیدن،این موج خسته دریاب !

هر نفس در شادی و غم


دل گشادم من به رویت تا تو آغازم کنی

هر نفس در شادی و غم تو مرا شادم کنی

آنقدر وابسته و سرمست از رویت شدم

که در این بی پرده دنیا چون دو واژه گم شدم

حال در دین و مسیحیت تو را طی میکنم 

در غریبانه ترین حالت به تو فکر میکنم

جسم و روحم در میان نان و نخ آمیخته شد

این غریبه چشم بست و بر دلت وابسته شد

کاش پایانم نباشی و مرا شادم کنی

هر نفس در شادی و غم تو مرا شادم کنی...

غزل سوگند

دکتر سید مهدی صدرالحفاظی شاعر و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران 
سوگند 
 
به باغی که مبهـوت فردا نشسته 
به یاسی که محصور خضرا نشسته 
 
بـه آن دانـة مشـک لعبـت نشانی 
بـه گهـوارة یـاس تنهـا نشـسته 
 
به یک یک همه رایتی که شبق گون 
به دیدار نرگس، صف آرا نشسته 
 
به محرابِ سبز قسم خـوردگانی 
نگهبـانِ جـادویِ زیبـا نشـسته 
 
بـه مـاهِ فـروزان و بـدرِ منیـری 
کـه در سـایه سـارِ چلـیپا نشسته 
 
به شمشاد و سروی که با حزن و اندوه 
غریبـانه در سـوگ گلهـا نشـسته 
 
به یاقوتِ گوهرفشانی که هر دم 
کریمـانه بـا حق به نجـوا نشسته 
 
به آن دو عقیقی که در بزمِ هجران 
به حوضی ز خون در تماشا نشسته 
 
بـه آن رشتـة شبنـمِ سیـم گـونه 
کـه در حقـة گـوهر آسـا نشسته 
 
بـه گـوی بلـورینِ عنبـر نثـاری
که بر فرشِ مُشکینِ طوبی نشسته 
 
به آن یاسمـین صدف بندِ هشیار 
کـه آمـاده بـر امـرِ مـولا نشسته 
 
مرنجان، مگـریان، مرانم ز درگه 
که ایـن مرغ دلخسـته از پـا نشسته 
 
نباشد چو سـوگند بر گـوهرانت 
غـزل نا سـروده ، به یغمـا نشسته 
 
غبــار غــروب غمـآوای غـیبت 
غرابی است بر شاخ غمها نشسته 
 
بـه زیـر سـراپـردة انتـظارت 
چنـان ایستـاده گهـی یـا نشـسته 
 
بیا منّتی نه به این حلقه در گوش 
که در پیچ فُرقت چو شیدا نشسته 
 
دریغا که «صدری» ز هجران خورشید 
همـه روز در شـام یلـدا نشـسته