حیف از نقش خیالی که توهم شده است
فرش تا عرش لگد خورده ی مردم شده است
هرشب ، درون دیده ، میشکنم جام خواب را
تا بنگرم ، زپشت پرده ى شب ، آفتاب را
هر لحظه خیره خیره مانده نگاهم به راه تو
تا افکنى ، سحر ، زچهره ى زیبا نقاب را
همچون سپند ، روى شعله آتش نشسته ام
شبها ببین ، به دشت سینه ى من ، التهاب را
در آیه هاى ناب لاله ى خونین ، نوشته است
برجان عاشقان خسته ، دل چون کباب را
از جور و ظلم روزگار ، چه جانها ، به لب رسید
بنگر به سرنوشت تیره ، غم بى حساب را
آرى چو برق و باد ، میگذرد ، عمر و زندگى
هیچ اعتبار نیست ، زندگى پر شتاب را
با چشم تیز بین نگر، که نمانده است فرصتى
در روز گار سخت حادثه ، عمر حباب را
اى خار هاى سخت ، رفته به پا ، نیک بنگرید
پایان تلخ و پر توهّم ونقش سراب را
(محمود) ، قصه هاى غصه ، به پایان نمیرسد
ساقى بیار ، در شب پرغم ، شراب را