گردونه

ای ساحل رسیدن،این موج خسته دریاب !

گردونه

ای ساحل رسیدن،این موج خسته دریاب !

هر نفس در شادی و غم


دل گشادم من به رویت تا تو آغازم کنی

هر نفس در شادی و غم تو مرا شادم کنی

آنقدر وابسته و سرمست از رویت شدم

که در این بی پرده دنیا چون دو واژه گم شدم

حال در دین و مسیحیت تو را طی میکنم 

در غریبانه ترین حالت به تو فکر میکنم

جسم و روحم در میان نان و نخ آمیخته شد

این غریبه چشم بست و بر دلت وابسته شد

کاش پایانم نباشی و مرا شادم کنی

هر نفس در شادی و غم تو مرا شادم کنی...

زندگی سلف سرویس !

تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می‌دید پیشخدمت‌ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده‌بودند در مقابل بشقاب‌های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: ” من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته‌ام بدون آنکه کسی کوچک‌ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته‌اید! 

موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می‌شوند؟
مرد با تعجب گفت: ” ولی اینجا سلف‌سرویس است” سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده‌بود، اشاره‌کرد و ادامه‌داد به آنجا بروید،

یک سینی بردارید هرچه می‌خواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید! ”

او که قدری احساس حماقت می‌کرد، دستورات مرد را پی‌گرفت اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که : زندگی هم در حکم سلف‌سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت‌ها، موقعیت‌ها، شادی‌ها، سرورها و غم‌ها در برابر ما قرار دارد. 

در حالی که اغلب ما بی‌حرکت به صندلی خود چسبیده‌ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‌ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می‌خواهیم برگزینیم
 مخاطب خاص دارد! اولیش خودم